اين عابر پياده حواسش نيست، هی بوق، بوق،
هی به سرش می زد
از زندگی تو بروم بيرون! از قرمز چـراغ خودش را رد↓
نه! رد نمی شدم نه! تو راهم را مثل سؤال مسخره ای بستی:
- « فاعل چطور حال ترا فهميد از لحن اين گزاره بی مسند؟!! »
از دوست...دوست...دوست...نخنديدم،با دست! دست! دست! نرقصيدم
داد تو که عروسک خوبی باش! از جيغ من که بد شده بودم، بد!
زل می زند يکی به دهانم که بايد به باغ مرده بگويم: سيب!
- «اين عکس را خراب نکن اخمو! من هم دلم گرفته ولی بايد...»
يک ترمز بريده که شب را جر.....................
[ اين نقطه چين چه فحش کثيفی بود! ]
- «خانم شما شعور مخاطب را...»
[ يک ترمز کشيـــــــــــــــــــــده ، شب ممتد! ]
اين قصّه انتهای خوشی دارد ، ماشين هيچ کس... بدنم را خورد
و روح گيج و تلخ مرا تف کرد پای چراغ قرمز بيش از حد!
شعر:مونا
عکس : شاهين
حرف :خودم!